مترسکِ تنها ، فالش میخواند !

مترسکِ تنها ، فالش میخواند !

سیگار نمیکشد راستی !
مترسکِ تنها ، فالش میخواند !

مترسکِ تنها ، فالش میخواند !

سیگار نمیکشد راستی !

وقتی نمیدونی :دی

اول از همه عرض کنم که بنده اصولا جمله های فسقلی مینیویسم که بعضیا بهش میگن مینیمال ، اما خب بعضی موقع ها هست که آدم نمیدونه چه مرگش شده ، میخواد حرف بزنه اما سرشو که میاره بالا میبینه تنهاست ، تو یاهو هم هیچکی آن نیست ، اس ام اس هاتم نمیره !

ترجیح میده بیاد این ورد رو باز کنه توش هرچی که میاد بیرونو بریزه روش ، چندروز بعدشم بره بریزه تو وبش که مثلن دو نفر نظر بدن که اینم اونارو بخونه بعد حال کنه ، و کلن خودشو با این چیزا سرگرم کنه .

اما بعضی موقع ها هست اینقدر حرف واسه گفتن داری که نمیدونی از کجاش بگیری بنویسی ؛ میخوای بنویسی و هی تند تر بنویسی.اینکه یکی واسه اینکه نمیفهمتت بخواد تورو عین خودش بکنه به اندازه کافی خسته کننده هست تا اینکه بخواد تحقیر و این چیزا هم قاطیش شه !

اینکه یکی بیاد پیشت و تو بترسی ازینکه بخوای باهاش حرف بزنی ، واسه اینکه میترسی یهو سرت  قاطی کنه ، میترسی حالش بد شه ، میترسی واسه همیشه بره ؛ اما در عین حال ازش بدت میاد خیلی سخته ، میخوای بری یه جایی که ازت دور باشه .

اون موقع به جایی میرسی که دوست داری تنها باشی ، دوست داری  تنها بری بیرون ، دوست داری تنها فیلم ببینی .

دوست داری سکوت باشه ، هیچکی بهت گیر

اینجا بهشته رویاهای منه!

آدم هرچقدر هم که سنگ دل باشد ، مثل من :-"  

بعضی اوغات دلش تنگ میشود :دی 

مثلن بنده دو روز بود اسباب کشی کرده بودم به وردپرس هیچی نشده دلم برای بلاگ اسکای صمیمی و قدیمی که هرچند ظاهرش عوض شده اما هنوز نوستالژیکِ :دی 

 

مخصوصن برای آدمی مثل من که خدا هم فک نکنم بداند چندتا وبلاگ درست کرده ام :دی 

یا مثلن هردفعه که میایم بلاگ اسکای ، یاد دوستانی میفتم که نه تنها در دنیای مجازی ازشان خبر ندارم بلگه چندسالی میشود از شهر ما رفته اند و بی خبر هم رفته اند . 

 

حالا دیگر از دوستان قدیمی که وبلاگ نویسی را از آنها یاد گرفتم اصلن ! فقط خودم ماندم و خودم و هر جور که بخواهم گند میزنم به دنیای وبلاگ نویسی :دی 

 

حالا این را گفتم که بگم من دیگه تو او یکی وبلاگ نمینویسم و من را در اینجا بیابید ! 

 

+ یک آهنگ لایت ، لایت ، لایت :| دانلود

در(ز) این مملکت کجاست؟ :دی

امروز قشنگ برای من ثابت شد که نه تنها این مملکت درو پیکر نداره ، بلکه همون دیواراشم نمه نمه (!) دارن محو میشن (:دی)

قضیه ازونجا استارت (!) شد که من تصمیم گرفتم بعد از عمری امروز دیر پاشم از خواب (حدودا بعد از دو یا سه روز!) ، ساعت یازده و پنج دقیقه بود که ناگهان زنگ در شروع به نواختن کرد (!) من اولش اومدم بگم کیه اینوخته شب ، به خودم که اومدم دیدم صبح کله سحرِ (:دی) .

جواب ایفون رو که دادم یه آقا خرسه جواب داد گفت مامورِ برخم (!) ، منم با نهایتِ احترام کلید ایفونمو فشار دادم (ایفون من چهار فروند ! دکمه داره که به اینترنتم وصل نمیشه :( ) و سپس مشغول شدم به بازی کردن اون هم اسپلینترسیسیلبس (:دی) آقا اومدم طرفو با چاقو گردنشو بشکونم (!) که ناگهان به طرز مشکوکی ال پی (!) خاموش شد ، بعد از تلاش  های پی در پی فک کردم سوخته (!) نگاه کردم به چراغ سه راهی دیدم اونم خاموشه ، فهمیدم این  مامورِ ریده (:دی) سپس در طی یک عملیات انتحاری اومدم رهسپار پایین شم برم پیشش ببینم چه دسته گلی به برق داده (!) ، که ایفون زنگ زد (!)

من : بله؟

آقا خرسِ : آقا برق شوما گت (!) شده؟

من : بله چطور مگه ؟ (:دی)

آقا خرسِ : کنتورِ شما به علت بدهی قطع میباشد ، پرداخت کنین تا باز شه (:دی)

من : آقا کودوم قبض ؟ ما که قبضی ندیدیم .

آقا خرسِ : میتونین برین المثناشو بگیرین پرداخت کنین.

من : آقا ما بچه کوچیک داریم تو خونه الان بیدار میشه آب میخواد (:دی)

آقا خرسِ : خب بهش آب بدید.

من : آقا حالا شما وصلش کن من میرم الان پرداخت میکنم .

آقا خرسِ : نه نمیشه خدافظ

من : تق(آیفونمو کوبیدم :دی)

حالا بدخبتی کار اینجاست که واسه ما سه ماه بود قبض نیومده بود (:|) ، و بدتر اینکه خونه ما همه چی با برق کار میکنه (:دی) برق نباشه لباس هم نمیتونیم عوض کنیم (:دی) ، گوشیمم نمیدونم کجا بود که بخوام زنگ بزنم حاضر شدم برم بیرون (:دی) دیدم مادرم با بابام دارن میان  ، از سیر تا خیار ماجرارو براشون تعریف کردم و اونهارو از توطئه شومی که بر علیه ما ترتیب داده شده بود آگاه کردم ، باشد که با اینکار مشتِ محکمی بر دهان استکبار بکوبیم (:|)

بابام گفت من که پرداخت کردم (:دی) ، منم فهمیدم میخوان ماموریتی به من واگذار کنن و خواستم سریعن تو افق محو  شم که با پدافند غیر عاملِ پدرم مواجه شدم (!) .

منو تو اون گرمای سگ پزونِ ظهر به آغوش طبیعت بازگردوندند و رهسپار اداره برخ کردند .

بعد از شکست دادن دشمنان به اداره رسیدم و طی یک عملیات فوخ سری رفتم به قسمت اداره مشترکین ، یه آقاهه نشسته بود تو با اون سیبیلاش که اگه حرف نمیزد فک میکردم دهن نداره (راستش این اصطلاح بر میگرده به یک جک که نه میگم نه سعی کنید از زید حرفم دهن بکشید ! )

و اون موهایِ شونه نزده (!) و اون قیافه از جن بدترش .

رفتم بهش گفتم آقا ما اینو پرداخت کردیم ، امروز مامورتون اومد قطع کرد .

یارو یه نگاه کرد یه شماره داد گفت زنگ بزن به این بوگو فلانی گفته بیاید برق مارو وصل کنید .

بنده هم بسی خوشحال ، روانه شدم و زنگ زدم به طرف گوشیش خاموش بود (:|) . دوباره رفتم تو دیدم طرف نیست (:دی) یکم نشستم یه اخاهه دیگه اومد گفت وصل شد؟

گفتم نه گوشیش خاموش بود.

گفت زنگ بزن به خونه من راهنمایی کنم چکار کنن (:|)

منم زنگ زدم طرف گفت اگه پلمپ کردن ، با انبر دست بشکونیدش دکمه رو بدین بالا وصل میشه (:|)

فوقع ما وقع :|

 

ینی عالیا (!) قبلنا دست میزدیم به کنتور جریمه میشدیم (:|)

با انبر دست پلمپِ اداره برقو بشکونیم؟

ما فک میکردیم روحانی رییس جمهور شه آزادی بیشتر میشه اما نه تا این حد ( :)) )

 

پ.ن : دیروز داشتم یکیو زیر میکردم :دی

پ.ن : خیلی کیف میده از خواب پاشی به یکی یه اس ام اس بدی که از ناراحتی درت بیاره بعد دوباره بخوابی :دی

پ.ن : پانوشت بالایی خودش میدونه کیه :دی    

پ.ن : یعنی شما میخواید شنیدن آهنگ حافظ عاشق است از گروه اوهام رو از دست بدین؟ (لینک)

من رفتنم را دیدم !

میدانید ، خیلی ها دیدند ، خیلی ها ندیدند (!) که نبود یک نفر میتواند چقدر سخت باشد ، وقتی کسی که تا همین دیروز سرحال بود اما حالا دیگر نیست ، هیچ نمیدانی کجاست ، چکار میکند ، حس میکند .

اصلا حتی نمیدانی بعد از رفتنش بازهم وجود دارد یا نه (!)

خیلی سخت است تحملش برای کسانی که روی زمین نمیدانند چه طور است احوالش ، و مخصوصا سخت تر برای کسانی که ییهو (!) کسی را از دست دادند .

و اگر این هارا ببینی برایت سخت تر میشود نبودنت ، حتی فکر کردن به روزی که نباشی و عزیزانت در اینجا نگرانت باشند ، خدا میداند چند ها بار در فکر این که اگر روزی من هم نباشم ، در فکر اینکه چه کسی با خواهرم حرف میزند ، چه کسی با مادرم میگوید و میخندد ، چه کسی به پدرم کمک میکند ، چه کسی حرف دوستانم را گوش میدهد.

آن همه آرزوهای احمقانه ام چه میشود ، آن همه رویا و آن همه عمری که گذراندی.

خدا میداند هر روز چقدر مشغول فکر کردنم به اینم که چقدر دلم میخواهد من هم نباشم ،

اما مدام صحنه های (حالا واقعی یا فقط تخیل) به ذهنم میرسد که واقعا پشیمانم میکند و ترجیح میدهم همینجا بمانم و بازهم عذاب (!) بکشم تا این که عذاب کشیدنِ نزدیکانم را ببینم .

کانون گرم خانواده ـیمان شاید از هم بپاشد ، شاید کسی خدای نکرده کاری دست خود دهد ، نمیخواهم بگویم همه من را دوست دارند اما قضیه این است که شما اگر یک جلبک هم نوزده سال پیشتان باشد بهش عادت میکنید .

نمیخواهم آن همه خاطره های کودکی و نوجوانیم را تنها بگذارم و بروم . شاید اگر من هم بروم حداقل تا چند سال برای نزدیکان خودم خاطره ها تلخ شوند ، نمیخواهم عیدی که میآیند سر قبر من فقط به خاطر من خراب شود ، نمیخواهم کسی بیمار شود .

اما گاهی به خودت که میای میبینی هیچ چیز برایت مهم نیست ،  فقط میخواهی این جا نباشی فقط میخواهی دیگر خنکی لعنتی باد کولر برایت خاطره ساز نباشد ، آن مسافرت های لعنتی که دوستشان داری را نمیخواهی ،

دیگر نمیخواهی ظهر ها جلوی مغازه های بسته بشینی و آهنگت را گوش کنی ، میخواهی جایی باشی که همش سرسبزی باشد ، مردم فقط ظاهرت را نبینند ، وقتی کسی ازت میپرسد حالت چطور است و تو خوب نیستی هر جوابی بدهی بازهم بفهمد که میزان نیستی و با یک اجی مجی (!) حالت را خوب کند ، سر خوش شوی ، بروی بیرون هر کسی را میبینی بغل کنی بی دلیل بخندی ، با هر سازی برقصی و هزاران کار سرخوشانه ی دیگر.

خیلی موقع ها از این تفکرات میآیم بیرون و میگویم به جهنم هر چه شد ، شد ؛ ولی واقعا نمیشود ، هیچ اتفاقِ خوشایندی نمیافتد .

من دیگر نمیخواهم هر ظهر بوی آن روزنامه اطلاعاتِ لعنتی را حس کنم ، نمیخواهم آن روزهای را به یاد بیاورم که با مقوا مادرم برایم خانه درست میکرد .

شاید بزرگترین دلیل این که همیشه بودنم به نبودنم چیره میشود ، همین مادرم است .

من مادربزرگم و خاله ام و دختر خاله و شوهر خاله ام را ندیدم (!) در زلزله فوت کردند ، فک کردن به این که مادرم چگونه تحمل کند ، عذابم میدهد .

همیشه میخواستم از که ای کاش اصلا نمیشناختمش ، اینگونه راحت تر بود ، اما بازهم پشیمان میشوم .

آخر مطمعنم یکی از فرشتگان مخفی روی زمین است ( :) )

من خودم بسیاری از نزدیکانم را از دست دادم ، و هر جا میروم که روزی با آن ها هم بودم ، واقعا بغضم میگیرد ، نمیدانم چرا ؛ با آن که شاید سال ها از آخرین دیدارمان گذشته باشد .

نمیخواهم روزی هم به یاد من کسی اشک بریزد

 

شاید من هم احتیاج دارم یک مدت طولانی استراحت کنم ، دوست دارم بروم  در یکی از آن خانه های روستایی در دل جنگل .

از آن هایی که مردمانش هنوز لباس محلی میپوشند ، هنوز نان میپزند ، از همان هایی جنگل هایش به قدری خنک است که آدم احتیاجی به کولر ندارد (!) .

 

پ.ن : ببخشید اگر ناراحتتان کردم

پ.ن : یکی به من بگوید چکار کنم :(

پ.ن : به قول الهه : "هر وقت قادر شدم به اتفاقایی که قراره بعد از خودکشی کرذنم بیفته فکر نکنم یعنی کاملا آماده ی خودکشی هستم:)    ،   با این تفاسیر من هیچوقت آماده نیستم"

اقتدار ملی مشتی بر دهان همان کس که آقایش بنایش کرد

عرضم به حضور وایدتان که دروغ کار جهنمیان است و بنده بهشتی تیر هستم ، از آنهایی که اصلن مادرزاد بهشتی به دنیا آمدندو احتمالن به دلیل بی عدالتی میوفتد جهنم (:دی) ، بنده در انتخابات همین دیروز پریروز که برگزار شد ناظرِ انتخابات بودم !

در یک جایی تقریبان با هشت یا هفت هزار رای .

این را گفتم صرفن برای اینکه شما فک کنید بنده کله گنده ای هستم برای خودم (:دی) ولی بدانید ناظر هیچ مدفوعی نیست ، و حتی از آدامس چسبیده به پیاده رو هم مظلوم تر است !

اول که رفته بودیم برای تحویل یا دریافت صندوق و این مسخره بازی ها ، همه را تا ساعت 4 صبح بیدار گزاشتند (:|) آن هم سرپا ، و حتی سرپاهم دادند خوردیم ، شام را عرض میکنم ، در همین حوالی  مشغول اینترنت بازی ! بودیم که ییهو (!)سِیر؟ صیر؟  ثیر؟عظیمی از افسر ها و پلیس ها و نظامی های جان نثار با آن لباس های سفیدشان که بالایش ستاره دارد ریختند جلوی در و اعتراض کردند به اینکه ما زیر پایمان غوره سبز شده است و هلو هنوز داخل جلسه؟ (!) (هلووان دانند).

با این اعتراض که اعتراض ما  و راننده ها را در پی داشت جلسه را ماست مالی کردند و صندوق  هارا تحویل دادند و ما رهسپار نمیدانم آباد (!) شدیم ، روستایی بود با صد رای ، و کلی هم آدم های خوشمشرب و خون گرم و باهال داشت که یکیشان که به تصادف کاندید شورای آنجاهم بود با متانت و مهربانیت خاصی مارا در آغوش خود جا داد و ما شب را در آغوش ایشان سپری کردیم (منظورم خانِیِشان بود)

فردا صبح که صبح انتخابات بود با بوی نان تازه تنوری و صدای آبشار و چه چهِ بلبل ها و خنکی جنگل (همه را دروغ گفتم) بیدار شدیم و شروع کردیم به آماده شدن برای بساط صبحانه که یک نفر در را کوفت (!) در را که باز کردند یک نفر مانند کش قیطون (نوشتنش را نمیدانم!) ریخت داخل و جوری که خودمان نفهمیدیم جمعمان کرد و برد سر مدرسه (:|) و ماهم خواب آلود چشم کتلتیو این قضایا شروع کردیم به رای کیری گیری .

بگزریم از این که تا سه ساعت بعد از شروع رای گیری که تازه ماهم یک ساعت دیر باز کردیم هیچ کس نیامد .

در طول رای گیری اتفاق خاصی عم از تیر اندازی اقدام به سرقت صندوق و تیر اندازی (!) نیفتاد جز این که سرباز وظیفه عمدی یا غیر عمدی لاستیک یک فرقون بدبخت را آتش زد (:دی) .

ساعت نزدیک شش بود و ما مشغول عبادت به اینکه تمدید نشود این اقتدار ملی (جان عمم !)  ، که رادیو را روشن کردیم و دیدیم بله تمدید شده آن هم تا ساعت هشت و سپس تا یازده (!) اما به دلیل باحالیِ حاضرین جمع و خواست خداوند کریم و منان (!) ما تا ساعت نه شمارش را تمام کردیم و رهسپار شدیم (عَرق ! ملی را بچسب) .

یکی از جالب ترین اتفاقاتی که در راه افتاد آن جاده خاکی سربالایِ سنگلاخیِ کوهستانی (:|) بود با آن راننده اش که داشت با تمام شجاعت، هفت نفس (!) کار میکرد که ناگهان خری گفت (!) به سلامتی آقای راننده که این جاده هارا میرود بالا .

حالا نکته جالبش این است که یکی از دوستان بنده که ماشالله سی سالش میشود تعریف میکرد :

که یک بار هم برای آن ها همین اتفاق افتاده بود و بلافاصله ماشین از یک دره دو سه متری افتاد پایین و یکی در حین سقوط داد زد که آقای راننده ریدی (!) و ظاهرن همه دست و پا شکسته روده  ـیشان را گرفته بودند که نترکد (!)

بگزریم (!)

صندوق هارا تحویل دادیم و رهسپار خانه شدیم و حدودن ساعت چهارصبح رسیدیم و بدون هیچ استقبال پر شور مردمی ی رفتیم گرفتیم تخت خوابیدیم تا فردا ساعت دوازده که از خواب پاشدیم و از آن موقع همه با من عین سیاستمدار رفتار میکنند (:|) .

از همان صبح سگ خوان (:دی) یعنی ساعت دوازده نشستیم پای تی وی (!) و همان کانال ششِ متقلب که آخرین بار در تقلبات انتخابات هشتادوهشت دیدمش (:دی) و دعا میکردم که کاندیدای مورد علاقه ام ( نام پدر اسدلله :دی) رای بیاورد و به آزادی برسیم و بتوانیم  از اینترنت بدون فیلتر ، کنسرت های متعدد خوانندگان راک ، آزادیِ حجاب استفاده کنیم ( جان همان عمم :دی).

و خدایی در این طول (کدام طول؟) دلم به حال این غرضی  سوخت ، هر چند که به گفته یک منبع مسوخ (:دی) غرضی را آورده بودند که رضایی آخر نشود (:))) ، بلخره اییشان در تایید صلاحیت شدن ریش سفیدی هستند( :)) ) .

فوقع ما وقع (!)

 

هر چیزی خودش رو میشود (!) نمونه اش همین تقلبِ انتخاباتِ هشتادوهشت ، که از این هم حدودن میشد فهمید که چگونه بود آن انتخابات .

 18میلیون رای ، 18میلیون مشت بر دهن رهبر ( :)) )

الیته میدانم همچین فرقی هم نکرد اما بازم معلوم بود کاندیدای مورد علاقه ـیشان رید ( :)) )

21میلیون رای شاید از آرای کسب شده توسط آقای خاتمی بیشتر باشد ، اما بلخره حق تا حدودی به حق دار رسید و ایشالله ما سید خندان را دوباره خندان ببینیم (:دی) و البته شکم خود را حداقل از این پوکر فیسی در بیاوریم (:|)

حالا این همه زر زدم (!) تا بگویم این انتخابات که نشانه غرور ملیست هم خوب برگزار شد و ما خواستیم مشت محکمی به دهان آمریکا بزنیم ولی نمیدانم چه شد خورد تو دهان رهبر ( :)) )

 

پ.ن : از هشت هزار رای ، 10 رای را آقای غرضی بردند ؛ کولاک کردند (!)

پ.نن : شما فکر کنید این وب همان وب جوین می است (:دی).

پ:ننن:شاید خود آقای خامنه ای هم فهمیده باشد مداد رئیس هم پاک کن دارد ، و بگزارد حداقل ما یک کنسرت تول برویم ( :)) ).

پ:نننن : این هایی که میگویند مانند احمدی نژاد مُرد ، دیگر نمیآید را باید در زمره ترولیست ها قرار داد.

پ:ننننن : امروز فک کنم عمویم را ناراحت کردم (:()

پ:نننننن : تا حالا دقت کردید شاید این آخرین پستی باشد که مینویسم؟

ت:ن : (همان تهدید نوشت) از همین اول کار بگویم نوشته های من را دیگر انصافن کپی نکنید ، داغ میشوم (داغ شدگان دانند)